داستان هاي كوتاه
داستان کوتاه روح دخترک
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا ..
داستان کوتاه راننده تاکسی
مسافر تاکسی آهسته روی شونه راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربه ی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!
داستان کوتاه مرد هیزم شکن
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.
داستان کوتاه درخت گلابی
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دوراز خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان وپسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پراز امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا وعطرآگین.. و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد وگفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین ؛
در راه های سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند.
داستان کوتاه مرد ثروتمند و پسرش
روزی یک مرد ثروتمند پسرك خود را به روستایی برد تا به او نشان دهد چقدر مردمی که در آنجا زندگی می کنند فقیر هستند آنها یک شبانه روز در خانه محقر یک روستائی به سر بردند۰
در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید:
این سفر را چگونه دیدی؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: در مورد آن بسیار فكر كردم.
و پدر پرسید: پسرم، از این سفر چه آموختی؟
پسر کمی تامل كرد و با آرامی گفت: «دریافتم، اگر در حیاط ما یک جوی است اما آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، اگرما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم اماآنها ستارگان درخشان را دارند، اگرحیاط ما به دیوار محدود است ،اما باغ آنها بی انتهاست.
زبان پدر بند آمده بود.
در پایان پسر گفت: پدر متشكرم، شما به من نشان دادی كه ما حقیقتاً فقیر و ناتوان هستیم، خصوصاً به این خاطر كه ما با چنین افراد ثروتمندی دوستی و معاشرت نداریم.
داستان کوتاه مرد آرایشگر
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این
همه مریض می شدند؟
بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟
اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد.
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود
ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم.
من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها
وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه ، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد
داستان کوتاه زخم زبان
پسر بچه ای بود كه اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به اوداد و گفت هربار كه عصبانی می شوی باید یك میخ به دیوار بكوبی .
روز اول ، پسر بچه 37 میخ به دیوار كوبید . طی چند هفته بعد ، همان طور كه یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را كنترل كند ، تعداد میخ های كوبیده شده به دیوار كمتر می شد . او فهمید كه كنترل عصبانیتش آسان تر از كوبیدن میخ ها بر دیوار است ...
بالاخره روزی رسید كه پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد . او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار كه می تواند عصبانیتش را كنترل كند ، یكی از میخ ها را از دیوار در آورد .
روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید كه تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار دیوار برد و گفت : « پسرم ! تو كار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی . اما به سوراخ های دیوار نگاه كن . دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود . وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی ، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارند . تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو كنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد ؛ آن زخم سر جایش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است .
داستان کوتاه: پسر بچه و بستنی
پسر بچه ای وارد یك بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.
پیشخدمت یك لیوان آب برایش آورد.
پسر بچه پرسید: "یك بستنی میوه ای چند است؟"
پیشخدمت پاسخ داد : " 50 سنت".
پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن كرد. بعد پرسید:" یك بستنی ساده چند است؟"
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: " 35 سنت".
پسر دوباره سكه هایش را شمرد و گفت: "لطفا یك بستنی ساده".
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال كار خود رفت. پسرك نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت كرد.
آنجا در كنار ظرف خالی بستنی ، دو سكه پنج سنتی و پنچ سكه یك سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت !
داستان کوتاه یک پروژه علمی
این یك داستان واقعى است
و در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستى مبنى بر كنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایى « دى هیدروژن مونوكسید »
توسط دولت را امضا كنند و براى این خواست خود دلایل زیر را عنوان كرده بود:
-1 مقدار زیاد آن باعث عرق كردن زیاد و استفراغ مى شود.
-2 یك عنصر اصلى باران اسیدى است.
-3 وقتى به حالت گاز در م ىآید بسیار سوزاننده است.
-4 استنشاق تصادفى آن باعث مرگ فرد م ىشود.
-5 باعث فرسایش اجسام مى شود.
-6 روى ترمز اتومبی لها اثر منفى م ىگذارد.
-7 حتى در تومورهاى سرطانى یافت شده است.
از پنجاه نفر فوق 43 نفر دادخواست را امضا كردند . 6 نفر به طور كلى علاقه اى نشان ندادند و اما فقط یك
نفر مى دانست كه ماده شیمیایى « دى هیدروژن مونوكسید » در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجویى فوق بود. « ما چقدر زود باور هستیم »
داستان کوتاه زن زیــبا
زنی زیبا می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا دنبال من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پشت سر من می آید ، برو ؛ و بر او عاشق شُو .
مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟
استان کوتاه خدایا چرا من
قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون (Arthur Ashe) آرتور اشی به خاطر خون آلوده ای كه درجریان یك عمل جراحی درسال ۱۹۸۳دریافت كرد به بیماری ایدز مبتلا شد ودر بسترمرگ افتاد او ازسراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت كرد. یكی از طرفدارانش نوشته بود :
چراخدا تورا برای چنین بیماری دردناكی انتخاب كرد؟
آرتور در پاسخش نوشت :
دردنیا ۵۰ میلیون كودك بازی تنیس را آغاز می كنند
۵ میلیون یاد می گیرند كه چگونه تنیس بازی كنند
۵۰۰ هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند
۵۰ هزارنفر پا به مسابقات می گذارند
۵ هزارنفر سرشناس می شوند
۵۰ نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدامی كنند
۴ نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال
وآن هنگام كه جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم
هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
وامروز هم كه ازاین بیماری رنج می كشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟
داستان کوتاه دو فرشته
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته ...ای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم.
داستان کوتاه زنی در فرودگاه
شبی در فرود گاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود . او برای گذراندن وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت کتابی گرفت و سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست . او غرق مطالعه کتاب بود که ناگام متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ شرم حیایی یکی دو تا از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد . زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی مساله را نادیده گرفت .
زن به مطالعه کتاب و خوردن هر از گاهی کلوچه ها ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد . در همین حال ، « دزد » بی چشم و روی کلوچه ، پاکت او را خالی کرد . زن با گذشت لحظه به لحظه بیش از پیش خشمگین می شد .او پیش خود اندیشید : « اگر من آدم خوبی نبودم ، بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم !!!»
به هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمی داشت ، مرد نیز بر می داشت .وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت مانده بود ، زن متحیر ماند که چه کند . مرد در حالی که تبسمی عصبی بر چهره اش نقش بسته بود ، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد .
مرد در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز می کرد ، نصف دیگرش را توی دهانش گذاشت و خورد . زن نصف کلوچه را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید : « اوه ، این مرد نه تنها دیوانه است ، بلکه بی ادب هم تشریف دارد . عجب ، حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد ! »
زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جا گرفت .سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند . دستش را توی کیفش برد ، از تعجب در جای خود میخکوب شد . پاکت کلوچه اش در مقابل چشمانش بود!!!
زن با یاس و نومیدی ، نالان به خود گفت : « پس پاکت کلوچه مال آن مرد بوده و این من بودم که از کلوچه های او می خوردم !» دیگر برای عذر خواهی خیلی دیر شده بود . حزن و اندوه سرسپای وجود زن را فراگرفت وفهمید که بی ادب ، نمک نشناس و دزد خود او بوده است !
داستان کوتاه بازمانده کشتی شکسته
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: "خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ "
چند روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم ..........
چون در میان درد و رنج، دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند
داستان کوتاه مرد شناگر
مرد جوانی مسیحی كه مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیك بود ،
به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را كه درباره خدا و مذهب
می شنید مسخره میكرد. شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده
آموزشگاهش رفت.
چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا كافی بود
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد
تا درون استخر شیرجه برود. ناگهان، سایه بدنش را همچون
صلیبی روی دیوار مشاهده كرد. احساس عجیبی تمام وجودش
را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت كلید برق رفت و چراغ را
روشن كرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود
داستان کوتاه مرد نابینا
روزی مرد کوری روز پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد : من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و آن را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است . مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست او اگر همان کسی است که تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است ؟
روزنامه نگار جواب داد : من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشته ام و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد .
مرد کور هیچگاه نفهمید او چه نوشته است ولی روی تابلو او خوانده می شد :
امروز بهار است اما من نمی توانم ببینم !!!!!!!!!
داستان گلدان خالی
سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود
داستان مرد کوهنورد
داستان در مورد یك كوهنورد است كه می خواست از بلندترین كوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز كرد شب بلندی های كوه را در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور كه از كوه بالا می رفت چند قدم مانده به كوه پایش لیز خورد و در حالی كه به سرعت سقوط می كرد از كوه پرت شد . در حال سقوط فقط لكه های سیاهی در مقابل چشمانش می دید . اكنون فكر می كرد كه مرگ چه قدر به او نزدیك است ناگهان احساس كرد كه طناب به دور كمرش محكم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه برایش چاره نماند جز آن كه فریاد بكشد خدایا كمكم كن ناگهان صدای پر طنینی كه از آسمان شنیده می شد جواب داد : از من چه می خواهی ؟
گفت : خدایا كمكم كن . نجاتم بده . همان صدا گفت : واقعا باور داری كه من می توانم نجاتت بدهم ؟ مرد گفت : البته كه باور دارم ... صدا گفت : اگر باور داری طنابی كه به كمرت بسته است پاره كن .
یك لحظه سكوت...و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد .
گروه نجات می گوید كه روز بعد یك كوهنورد یخ زده را مرده پیدا كرده اند بدنش از یك طناب آویزان بود و با دست هایش محكم طناب را گرفته بود .... و او فقط یك متر از زمین فاصله داشت ...
داستان كوتاه گنجشك و خدا
روز ها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت: می آید من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنوم و یگانه قلبی كه درد هایش را در خود نگاه می دارم.
سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود با من بگو از آن چه سنگینی سینه ی توست.
گنجشك گفت لانه ای كوچك داشتم كه آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی كسی ام . تو همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی ؟ لانه ی محقرم كجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغض را بر كلامش را بست . سكوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان سر به زیر انداختند. خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی ،باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند آنگاه تو از كمین مار پر گشودی .
گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت : كه چه بسیار بلا ها را به واسطه ی محبتم از تو دفع كردم و تو ندانسته به دشمنی با من بر خواستی.
اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود . ناگهان چیزی در درونش فرو ریخت و های های گریه اش ملكوت خدا را پر كرد
سلام. این وبلاگ بچه های اتاق عمل89 علوم پزشکی بوشهره.