داستان خر و زنبورها...

در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا، گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد.
>
>خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید : « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»
>ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.
>ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: « شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»
>
>خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.
>
>ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: « قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟»
>ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: « می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه، در این ماجرا، با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است»
>
>
>

مخاطبین گوشی یک بوشهری

یعنی یه پیت نفتی باید بیاری وبلاگه رو تَش بزنی. ای هِی . پیلشونم اینجا گم بشه کسی اینجا سر نمیزنه. 

خو الا بریم سر اصل مطلب . اینم قسمت مخاطبین گوشی یک بوشهری . البته قدیمی ترا ، الان دیگه همه محو فست و فود و تکنولوژین:

۱- بُوآم. ۲-کُکام. ۳-رضو بمبک. ۴- کریمو تیارت. ۵- اِبریمو مرغی. ۶- حسینو سمبوسه. ۷- محسنو گولی.

۸- کامو دکتر.  ۹- مرضو مُنگه ای. ۱۰-مَمِدو بشوش . ۱۱- رسولو لیلام. ۱۲- رضو  اِدبار . ۱۳- علو فلافلی.

۱۴- اکو شروه . ۱۵- حسنو کُمپه . ۱۶- السینو الکل. ۱۷- عبدو دلّه.  ۱۸- وحیدو اُسّا.  ۱۹- جابرو مشقل.

 ۱۹- جوادو خسّاک. ۲۰- مجیدو یواش. ۲۱- شهرامو خمیر. ۲۲- مهدو دوپاری زین. ۲۳- جلالو اِشکون زن.

۲۴-علو کچّه . ۲۵- سعیدو کَت سوز. ۲۶- رحیمو دلّاک. ۲۷- اغو شوفر. ۲۸- علو سیاه . ۲۹ - امیرو کلّه .

۳۰- خونه ی خومون. ۳۱- دُکون بوآم . ۳۲- عُواسو غلمعلی. ۳۳- اِسمیلو آش. ۳۴- غُلو لجمار ( لَعوز)...

نظرتون چیه؟

فرشته ای به نام....



کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،

اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،

من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه:

اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم

و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد:

فرشته تو برایت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد

تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟..

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو،

زیباترین و شیرین‌ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد

و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:

فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید:

شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،

چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،

حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد:

اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد

و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:

خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:

نام فرشته ات اهمیتی ندارد،

می توانی او را مـادر صدا کنی