تجربه خواندنی اولین نماز یک تازه مسلمان
روزی که مسلمان شدم امام مسجد کتابچه ای درباره ی چگونگی ادای نماز به من داد.ولی چیزی که برایم عجیب بود، نگرانی دانشجوهای مسلمانی بود که همراه من بودند.همه به شدت اصرار می کردند که: راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلا آرامآرام پیش بری…پیش خودم گفتم: آیا نماز اینقدر سخت است؟ولی من نصیحت دانشجوها را فراموش کردم و تصمیم گرفتم نمازهای پنجگانه را بهزودی شروع کنم.آن شب مدت زیادی را در اتاق خودم بر روی صندلی نشسته بودم و زیر نور کم اتاقحرکت های نماز را با خودم مرور می کردم و توی ذهنم تکرار می کردم. همینطورآیات قرآنی که باید می خواندم و همچنین دعاها و اذکار واجب نماز را…از آنجایی که چیزهایی که باید می خواندم به عربی بود، باید آنها را به عربیحفظ می کردم و معنی اش را هم به انگلیسی فرا می گرفتم.آن کتابچه را ساعت ها مطالعه کردم، تا آنکه احساس کردم آمادگی خواندن اولیننمازم را دارم. نزدیک نیمه ی شب بود. برای همین تصمیم گرفتم نماز عشاء را بخوانم…در دستشویی آن کتابچه را روبروی خودم گذاشتم و صفحه ی چگونگی وضو را باز کردم.دستورات داخل آن را قدم به قدم و با دقت انجام دادم. مانند آشپزی که برایاولین بار دستور پخت یک غذا را انجام می دهد!وقتی وضو را انجام دادم شیر آب را بستم و به اتاق برگشتم در حالی که آب از سرو وصورت و دست و پاهام می چکید. چون در آن کتابچه نوشته بود بهتر است آدم آبوضو را خشک نکند۱…وسط اتاق به سمتی که به گمانم قبله بود ایستادم. نگاهی به پشت سرم انداختم کهمطمئن شوم در خانه را بسته ام! بعد دوباره به قبله رو کردم. درست ایستادم ونفس عمیقی کشیدم. بعد دستم را در حالی که باز بود به طرف گوش هایم بالا بردم وبا صدایی پایین "الله اکبر" گفتم.امیدوار بودم کسی صدایم را نشنیده باشد! چون هنوز کمی احساس انفعال می کردم،یعنی هنوز نتوانسته بودم بر این نگرانی که ممکن است کسی من را زیر نظر داردغلبه کنم.ناگهان یادم آمد که پرده ها را نکشیده ام و از خودم پرسیدم: اگر کسی از همسایهها من را در این حالت ببیند چه فکر خواهد کرد!؟نماز را ترک کردم و به طرف پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم تا مطمئن شومکسی آنجا نیست. وقتی دیدم کسی بیرون نیست احساس آرامش کردم. پرده ها را کشیدمو دوباره به وسط اتاق برگشتم…یک بار دیگر رو به سوی قبله کردم و درست ایستادم و دستم را تا بناگوش بالابردم و به آرامی گفتم : الله اکبر.با صدای خیلی پایینی که شاید شنیده هم نمی شد به آرامی سوره ی فاتحه را بهسختی و با لکنت خواندم و پس از آن سوره ی کوتاهی را به عربی خواندم ولی فکرنمی کنم هیچ شخص عربی اگر آن شب تلاوت من را می شنوید متوجه می شد چه می گویم!!پس از آن باز با صدایی پایین تکبیر گفتم و به رکوع رفتم بطوری که پشتم عمود برساق پایم شد و دست هایم را بر روی زانویم گذاشتم.… احساس خجالت کردم چون تا آن روز برای کسی خم نشده بودم. برای همین خوشحالبودم که تنها هستم.در همین حال که در رکوع بودم عبارت سبحان ربی العظیم را بارها تکرار کردم. پساز آن ایستادم و گفتم : سمع الله لمن حمده، ربنا ولک الحمد:حس کردم قلبم به شدت می تپد و وقتی بار دیگر با خضوع تکبیر گفتم دوباره احساساسترس بهم دست داد چون وقت سجده رسیده بود.در حالی که داشتم به محل سجده نگاه می کردم، سر جایم خشکم زد… جایی که باید بادست و پیشانیم فرو می آمدم. ولی نتوانستم این کار را بکنم! نتوانستم به سویزمین پایین بیایم. نتوانستم خودم را با گذاشتن بینی ام بر روی زمین کوچک کنم… به مانند بنده ای که در برابر سرورش کوچک می شود…احساس کردم پاهایم بسته شده اند و نمی توانند خم شوند.بسیار زیاد احساس خواری و ذلت بهم دست داد و خنده ها و قهقهه های دوستان وآشناهایم را تصور کردم که دارند من را در حالتی که در برابر آنها تبدیل به یکاحمق شده ام، نگاه می کنند. تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگیختن دلسوزی وتمسخر آنها خواهم شد.انگار صدای آنها را می شنیدم که می گویند: بیچاره جف! عرب ها در سانفرانسیسکوعقلش را ازش گرفته اند!شروع کردم به دعا: خواهش می کنم، خواهش می کنم کمکم کن…نفس عمیقی کشیدم و خودم را مجبور کردم که پایین بروم. الان روی دو زانوی خودنشسته بودم… سپس چند لحظه متردد ماندم و بعد پیشانیم را بر روی سجاده فشاردادم… ذهنم را از همه ی افکار خالی کردم و گفتم سبحان ربی الأعلی :…الله اکبراین را گفتم و از سجده بلند شدم و نشستم. ذهن خود را همچنان خالی نگه داشتم واجازه ندادم هیچ چیز حواسم را پرت کند.الله اکبر… و دوباره پیشانی ام را بر زمین گذاشتم. در حالی که نفس هایم به زمین برخوردمی کرد جمله ی سبحان ربی الأعلی را خودبخود تکرار می کردم. مصمم بود که اینکار را به هر قیمتی که شده انجام بدهم.الله اکبر… برای رکعت دوم ایستادم. به خودم گفتم: هنوز سه مرحله مانده. برای آن قسمتنمازم که باقی مانده بود با عواطف و احساسات و غرورم جنگیدم. اما هر مرحلهآسان تر از مرحله ی قبل به نظر می رسید تا اینکه در آخرین سجده در آرامشتقریبا کاملی به سر می بردم.سپس در آخرین نشستنم، تشهد را خواندم و در پایان به سمت راست و چپ سلامدادم.در حالی که در اوج بی حسی قرار داشتم همچنان در حالت نشسته بر روی زمینباقی ماندم و به نبردی که طی کردم فکر کردم… خجالت کشیدم که چرا برای انجام یکنماز تا پایان آن اینقدر با خودم جنگیدم.در حالی که سرم را شرم آگین پایین انداخته بودم به خداوند گفتم: حماقت و تکبرمرا ببخش، آخر می دانی من از جایی دور آمدم … هنوز راهی طولانی مانده که بایدطی کنم.و در آن لحظه احساسی پیدا کردم که قبلا تجربه نکرده بودم و برای همین وصف آنبا کلمات غیر ممکن است.موجی من را در بر گرفت که هیچگونه نمی توانم وصفش کنم جز اینکه آن حس به «سرما » شبیه، بود و حس کردم که از نقطه ای داخل سینه ام بیرون می تابد.چونان موجی بود عظیم که در آغاز باعث شد جا بخورم. حتی یادم هست که داشتم میلرزیدم، جز اینکه این حس چیزی بیشتر از یک احساس بدنی بود چون به طرز عجیبی درعواطف و احساسات من تاثیر گذاشت.گو اینکه « رحمت » به شکلی تجسم یافت و مرا در بر گرفت و در درونم نفوذکرد.سپس بدون اینکه سببش را بدانم گریه کردم. اشک ها بر صورتم جاری شد و صدایگریه ام به شدت بلند شد. هرچه گریه ام شدیدتر می شد حس می کردم که نیرویی خارقالعاده از رحمت و لطف مرا در آغوش می گیرد.این گریه نه برای احساس گناه نبود… گر چه این گریه نیز شایسته من بود… و نهبرای احساس خاری و ذلت و یا خوشحالی… مثل این بود که سدی بزرگ در درونم شکستهو ذخیره ای عظیم از ترس و خشم را به بیرون می ریزد.در حالی که این ها را می نویسم از خودم می پرسم که آیا مغفرت الهی تنها بهمعنای عفو از گناهان است و یا بلکه به همراه آن به معنای شفا و آرامش نیز هست.۳مدتی همانگونه بر روی دو زانو و در حالی که بسوی زمین خم بودم وصورتم را بیندو دستم گرفته بودم، می گریستم.وقتی در پایان، گریه ام تمام شد به نهایت خستگی رسیده بودم. آن تجربه به حدیغیر عادی بود که آن هنگام هرگز نتوانستم برایش تفسیری عقلانی بیابم. آن لحظهفکر کردم این تجربه عجیب تر از آن است که بتوانم برای کسی بازگو کنم.اما مهمترین چیزی که آن لحظه فهمیدم این بود که من بیش از اندازه به خداوند وبه نماز محتاجم.قبل از اینکه از جایم بلند شوم این دعای پایانی را گفتم:خدای من! اگر دوباره به خودم جرأت دادم که به تو کفر بورزم، قبل از آن مرابکش! مرا از این زندگی راحت کن.. خیلی سخت است که با این همه عیب و نقص زندگیکنم، اما حتی یک روز هم نخواهم توانست با انکار تو زنده بمانم.
+ نوشته شده در پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۱ ساعت 12:8 توسط عاطفه دهقان منفرد
|
سلام. این وبلاگ بچه های اتاق عمل89 علوم پزشکی بوشهره.